آوا عسلیآوا عسلی، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

آوای عاشقانه زندگی ام..............

بازم سوغاتی های بابا بهروز برای دختر گلش از کیش

این عکس ها رو برای یادگاری اینجا برات میذارم تا وقتی که بزرگ شدی ببینی چقدر از بابا باج میگرفتی   این یک چمدون کیتی که عاشقشی و همه جا تو خونه با خودت می کشونیش   این دو تا بلوز باربی و یک صندل شبیه همون قبلیه ولی این بار قرمزش     اینم یک عروسک با یک بسته مداد رنگی و یک جامدادی و وسیله های توش     اینم عسلم با سوغاتی هاش   ...
22 بهمن 1392

روزمرگی های این روز های ما

سلام دختر گل مامان عزیز مامان عشقم قلبم نفسم تویی قربونت بشم گل مامان این روزها که بهت نگاه میکنم باورم نمیشه که تو همون نی نی کوچولوی نازم بودی که حتی میترسیدم بغلت کنم. کی اینقدر قد کشیدی عزیزکم .... مگه چند سالته که حتی جزیی ترین مسایل رو درک میکنی و حرف های بزرگانه میزنی مامانی...... چه زود بزرگ شدی عشق کوچولوی من کلا بگم که ماشاله درکت خیلی بالاست و اصلا نمیشه سرت کلاه گذاشت بعضی وقتا من و بابا فکر میکنیم که موفق شدیم فکرت رو از چیزی که می خوای منحرف کنیم و همون سرت رو کلاه بذاریم ولی چند دقیقه بعد خودت میای و توضیح میدی که اشکال نداره یک روز دیگه این کار رو میکنیم  و ما میفهمیم که باز...
20 بهمن 1392

بهترین اتفاق زندگی منی عروسک

چه مغرور میشوم وقتی کنار منی !! شاید برای با تو بودن آفریده شده ام.... شاید تمام تمامیتم از آن تو باشد.... تو که تکه ای از وجودم بودی و حالا تمامش... چقدر با کلامت دلگرمم میکنی.... وچه زود بزرگ شدی!!! در این مسیر همراهت خواهم بود تا پای جان خود را فراموش میکنم تا تو را دریابم... ای دریای بی کران زندگی دوست دارم...... وقتی چشمانت تسلیم خواب میشود کنارت می نشینم و غرق عطر تنت میشوم گونه های گرمت را میبوسم....... وباز زیر لب میگویم دوستت دارم.........       ...
19 بهمن 1392

خداحافظ مامان بزرگ

دختر گلم ببخش که دوباره مجبور شدم از یک اتفاق تلخ توی وبلاگت بنویسم دوست ندارم ولی به هر  حال بد و خوب توی زندگی ما در کنار همه وکاریش نمیشه کرد . فوت مامان بزرگ مهربونم بعد از یک دوره بیماری سخت اون هم فقط بعد از شش ماه از فوت بابا بزرگم اونقدر برام شک آور بود که هنوزم نمیتونم باور کنم که بین ما نیست. درست دو روز بعد اومدن ما از مکه این اتفاق تلخ افتاد . وقتی که بعد از اومدن از سفر به دیدنش رفتم دیگه حتی نمیتونست چشمای آسمونیش رو باز کنه..... تموم خاطراتم با مامان بزرگ از جلو چشمام رد میشه اون روزهایی که کوچیک بودم و هر وقت که مامان و بابا مسافرت زیارتی میرفتند میومد خونمون و مواظب من و خواهر و برادرم بود . این کار ر...
3 بهمن 1392

دختر که داشته باشی ........... از همیشه خوشبخت تری...

دختر که داشته باشی؛ با خودت تصور میکنی پیچ و تاب شونه رو تو موهای خرماییش وقتی یک کم بلندتر بشه وکیف عالم رو می بری از تصور خرگوشی بستنش... دختر که داشته باشی خیال میکشودنت به بعدازظهر یک روز گرم تابستونی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده و به گوش انداخته همون هایی که هر کس آویز گوشش میکنه از شادی لبریز میشه..... و خنده از ته دل امونش رو میبره..... دختر که داشته باشی انتظار روزی رو میکشید که با هم بشینید تو حیاط خونه مادر بزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته در اومده با ارزش...
15 دی 1392

ببخش که مامان پر از تقصیره

چرایش را نمیدانم ولی همیشه از دیدن چهره مظلومش در خواب حس عجیبی داشته ام .یجور چشمانم بهش خیره میشود و پر از اشک که جواب بغضم را نمیتوانم بدهم ...... انگار با معصومیتش میخواهد من را به یاد تقصیراتم بیاندازد.یاد اینکه کجا بهش کم توجهی کرده ام...... کجا خواسته اش را برآورده نکرده ام.....و کلا بدجنس شده ام .... کی جواب سوالش را سر بالا داده ام...... کی از زیر خواسته اش فرار کرده ام..... کجا بی خبر و بدون خداحافظی ترکش کرده ام..... وکی از کوره در رفته ام وبعد شبنم اشک را از مزه های بلند وپر پشتش پاک کرده ام....... یاد وقت هایی که دخملک با التماس گفته بغلم کن ونتوانستم.....!یاد وقت هایی که با خواهش از من خواسته بشینم کنارش وبا هاش بازی ک...
9 آبان 1392
1